در باغ بي برگي زادم، تا به ثروت فقر غني گشتم، و از چشمه ايمان سيراب شدم ، ودر هواي دوست داشتن دم زدم، ودر آرزوي آزادي سر برداشتم، ودر بالاي غرور قامت کشيدم، و از دانش طعامم دادند، و از سعر شراب نوشاندند، و از مهر نوازشم کردند، تا حقيقت دينم شد، و راه رفتنم، و حيث حياتم شد، و کار آمدنم،و زيبايي عشقم شد، و بهانه زيستنم !!!